در آن ویرانه شد محمود یک روز


یکی دیوانهٔ را دید پر سوز

کلاهی از نمد بر سر نهاده


بدو نیک جهان بر در نهاده

بر او چون فرود آمد زمانی


تو گفتی داشت اندوه جهانی

نه یک لحظه سوی سلطان نظر کرد


نه از اندوه خود یک دم گذر کرد

شهش گفتا که چه اندوه داری


که گوئی بر دلت صد کوه داری

زبان بگشاد مرد از پردهٔ راز


که ای پرورده در صد پردهٔ ناز

گرت هم زین نمد بودی کلاهی


ترا بودی درین اندوه راهی

ولیکن در میان پادشائی


چه دانی سختی و درد جدائی

که مومی با عسل خفته بصد ناز


نه از آتش خبر دارد نه از گاز

ولی هرگه که از وی شمع سازند


ز سوزش روشنی جمع سازند

چو اشک از آتش آید افسر او


بداند آنچه آید بر سر او

تو هم این دم نهٔ از خویش آگاه


ولی آن دم که برگیرندت از راه

بهر یک یک نفس روشن بدانی


که مرده بودهٔ در زندگانی